حکایت های بهلول

حکایت های بهلول,بهلول,حکایت های بهلول,داستان های بهلول,حکایت های بهلول دانا,سایت سرگرمی,تفریح و سرگرمی,حکایت طنز,حکایت,حکایت کوتاه,حکایت بهلول و نظر استاد,

حکایت های بهلول و هارون الرشید

داستان های بهلول

در این بخش از سایت برترین های جهان داستانی طنز از بهلول برای شما اماده کردیم امیدواریم مورد بسند شما واقع شود.

داستان های بهلول و هارون الرشید

هارون الرشید به همراه مهمانانش عیسی بن جعفر برمکی و مادر جعفر برمکی در قصر نشسته بود و حوصله آن ها سر رفته بود.

پس تصمیم گرفت و از سربازان خواست بهلول را بیاورند تا آنها را بخنداند.

سربازان رفتند و بهلول را از میان کودکان شهر گرفته و نزد هارون الرشید آوردند.

هارون الرشید به بهلول امر کرد چند دیوانه برای آن ها معرفی کند.

بهلول گرفت : اولین دیوانه خودم هستم و با اشاره دست به سمت مادر جعفر برمکی گفت:(( این دومین دیوانه هست.))

عیسی بن جعفر برمکی با حالتی عصبی و تند فریاد بلندی زد :(( وای بر تو برای مادر جعفر چنین حرفی می زنی ؟))

بهلول با خنده و تمسخر گفت :(( صاحب اربده سومین دیوانه هست.))

هارون از کوره در رفت و فریاده بلندی زد :((این دیوانه را از قصر بیرون کنید آبرویمان را برد.))

بهلول در حالی که روی زمین کشیده می شد می گفت : تو هم چهارمی هست هارون !

تهیه در گروه سرگرمی برترین های جهان

امیدوارم از داستان لذت برده باشید

حکایت بهلول و استاد

بهلول, حکایت

حکایت های خواندنی بهلول

روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید :

من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم !

یک این که می گوید :

خداوند دیده نمی شود.

پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.

دوم می گوید :

خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند.

در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.

سوم هم می گوید :

انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد.

در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.

بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد.

اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آن را شکافت !

استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.

خلیفه گفت : ماجرا چیست؟

استاد گفت : داشتم به  دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آن را شکست !

بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟

گفت : نه.

بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد.

ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد.

ثالثا : مگر نمی گویی انسان ها از خود اختیار ندارند ؟

پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.

استاد دلایل بهلول دیوانه را شنید و خجالت زده شد و از جای برخاست و رفت !!

تهیه در گروه سرگرمی برترین های جهان

((امیدوارم از داستان لذت برده باشید))