داستان های بهلول

داستان های بهلول,بهلول,حکایت های بهلول,داستان های بهلول,حکایت های بهلول دانا,سایت سرگرمی,تفریح و سرگرمی,حکایت طنز,حکایت,حکایت کوتاه,حکایت بهلول و نظر استاد,

داستان هارون الرشید و بهلول دیوانه

داستان هارون الرشید و بهلول دیوانه

داستان های هارون الرشید و بهلول

در زمان های قدیم روزی هارون الرشید به سربازان خود دستور داد تا بهلول دیوانه را نزد او بیاورند.

سربازان پس گذشت ساعتی توانستند بهلول را نزد بچه ها در حالی که داشت با آن ها بازی می کرد بیابند او را نزد هارون الرشید بردند.

هارون الرشید با روی شاد از بهلول استقبال کرد و گفت: مبلغی پول  به بهلول بدهند که بین فقرا و نیازمندان تقسیم کند و از آن ها بخواهد برای سلامتی و طول عمر هارون الرشید دعا کنند.

بهلول پول ها را از خزانه ی هارون الرشید گرفت و چند دقیقه بعد نز هارون الرشید بازگشت

هارون رشید با تعجب نگاهی به بهلول دیوانه کرد و گفت پس چرا تو اینجایی!! مگر نرفته ای پول ها را بین فقرا تقسیم کنی؟

بهلول با خنده پاسخ داد: در این دیار فقیر تر و محتاج تر از خلیفه یافت نکردم!

زیرا فکر می کنم که ماموران تو با زور شکنجه و آزار و اذیت از مردم باج و مالیات می گیرند.

به همین دلیل دیدم که نیاز تو از همه ی مردم بیشتر برای همین آمدم پول را به تو بدهم تو بیشتر از بقیه محتاج هستی!!!!

تهیه در گروه سرگرمی برترین های جهان

((امیدوارم از داستان لذت برده باشید))

حکایت بهلول و استاد

بهلول, حکایت

حکایت های خواندنی بهلول

روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید :

من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم !

یک این که می گوید :

خداوند دیده نمی شود.

پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.

دوم می گوید :

خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند.

در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.

سوم هم می گوید :

انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد.

در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.

بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد.

اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آن را شکافت !

استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.

خلیفه گفت : ماجرا چیست؟

استاد گفت : داشتم به  دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آن را شکست !

بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟

گفت : نه.

بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد.

ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد.

ثالثا : مگر نمی گویی انسان ها از خود اختیار ندارند ؟

پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.

استاد دلایل بهلول دیوانه را شنید و خجالت زده شد و از جای برخاست و رفت !!

تهیه در گروه سرگرمی برترین های جهان

((امیدوارم از داستان لذت برده باشید))